قبول دارم. تغییر سخته. اون قدر سخته که بعد از کلی تلاش شاید فقط بتونید تهش بگید: هی پسر، نشد، ولی خوبه.

تنهایی از تغییر هم سخت تره. چون عموما بعد از یک مدت اصلا به این فکر هم نمیرسیم که مشگل کارمون چیه. نمیفهمیم مشگل دقیقا همین مشگل نداشتنه. همین تنهایی افسرده کننده ی بی هوا که باعث میشه حس مزمن بی حوصلگی و بی اعصابی از تمام سلول های بدنمون بزنه بیرون. اره مشگل اینه. متاسفانه راه حلی پیدا نکرم... حیف. حیف این زندگی..


تگ » ×

گوش کن

                                   خاموش ها گویا ترند

                                                                                   .....


تگ » ×

داشتم باخودم فکر میکردم که ، چه لحظات عمیقی رو بعضی اوقات تجربه میکنیم که اگر بعد ها بخواین تعریفشون کنیم یا اینکه دربارشون بنویسیم ، کلمه ای نداریم و جمله ای نمیتونیم بنویسیم. داشتم با خودم فکر میکردم که بعضی اوقات چقدر انسان تر از بقیه اوقات میشیم و چقدر این لحظات کوتاهن. اینقدر کوتاه که شاید بعد ها فقط حسشون رو بیاد بیاریم و دلمون بسوزه برای خودمون تو اون لحظه و موقعیت. و تازه متوجه میشیم که چقدر بزرگ شدیم و چقدر راه اومدیم تا رسیدیم به اینجا . یعنی جایی که دلمون بسوزه برای خودمون. دلمون بسوزه برای معصومیت از دست رفتمون، برای بچگی بیش از اندازمون ، برای اتفاقات ناگهانی زندگی که بی رحمانه پیش میاد و اصلا براش مهم نیست که ما چقدر بچه ایم هر چقدر هم که بزرگ باشیم. دلم میسوزه برای سپیده وقتی میگه: حالا چی فکر میکنه درباره الی... . دلم میسوزه برای ترمه وقتی از نادر میشنوه : برگشتن مادرت به این قضیه ربطی نداره قوربونت برم. و دلم میسوزه برای خودم در لحظاتی که باید بسازم ولی ایستادم به تماشا که: بچرخ ای چرخ زمانه تا کی کنی کار ما رها.


تگ » ×

زمان. چهار حرفی تکرار نشدنی، که اگر میشد زندگی نبود و در پی ان تجربه ای. ولی حیف . که ما تجربه میکنیم ولی زندگی، اندکی.

من هوای با تو سر کردن

تو دو راهی خطر کردن..


تگ » ×

ادم ها تو دنیای ما به پولدار و بی پول تقسیم نمیشن، یا بهتره بگم نباید تقسیمشون کنیم.

ادم ها تو دنیای ما به دو دسته تقسیم میشن.

اونهایی که بهانه دارن و اون هایی که ندارم.

پس اگر پول نداری.

اگه امید نداری.

اگه دوست ندارن.

اگه شکست خوردی.

یادت باشه که

این بخاطر اینکه

تو

بهانه نداری جوون.

فهمیدی؟

بهانه


تگ » ×

از زندگی شکایتی ندارم. از خدا هم همین طور. از هیچ ادم دیگه ام شکایت ندارم. سعی میکنم دیگه اشکال نگیرم سعی میکنم دیگه انتقاد نکنم سعی میکنم موضوعات کمتر جلوه کنه در نظرم . اره سعی میکنم ، ادم بشم. نه یه ادم ارمانی بلکه یه انسان قرن حاضر. شما هم سعی کنید. سعی کنید زیاد تحت تاثیر قرار نگیرید. نمیگم بی تفاوت باشیدا ،نه، منظورم اینکه به این صورت به پدیده ها نگاه کنید که انگار قبلا هم اون ها رو دیدین. رهاش کن. حس ناامیدیت رو میگم. تو تلاشت رو بکن .چون اون تمام تلاشش رو میکنه که ازت دور نشه.


تگ » ×

گریه رو نمیشه نوشت. ولی میشه توصیفش کرد. یه حس خفگی مطلق به علاوه ی خلاء ناگهانی ایجاد شده در انتهای گلو که نیاز به هواگیری و فشار از ناحیه چشم ها به سمت کیسه های اشک داره. اینجاست که اشک ها شروع به سرازیر شدن میکنه... ولی نه. گریه این نیست. گریه نتیجه ایجاد خلاء ناگهانی در گلو نیست ، در دله. نیاز به هواگیری نداره باید تخلیه شه. گریه واکنش جالبیه. حس های متفاوتی ایجاد میکنه. یه نوع حس برای خاتمه شاید. خاتمه ی هر چیز که نباید شروع میشده ولی شروع شده. پایان راهی که نباید اومد. ذهنم چقدر خالیه.

تو ای پگاه ارزو، بهانه ی بهاره ها

تویی که پلک میزند بخاطرت ستاره ها

نگر دمی به عمر من، که شد گنه ز پشت هم

و عادت مکررم ، دوباره و دوباره ها   "محمد باقر راشدی"

...

 

 


تگ » ×

حالم خوب نیست، یه نوع درد عجیب دارم ، خوابم میاد ولی خوابم نمیبره، گشنمه ولی نمیخوام بخورم، گرممه ولی زیر پتوام.میخوام بخندم ولی ... ولی حالشو ندارم. یه نوع عصیبت بی پایان. تعصبی بی جا به یک حس ناهمگون انسان ناهنجار دنیای مدرن. حسی برای سایش بی بدیل روح بزرگ یک مخلوق خاکی. درد روحی.  احساس پوچ دنیایی ،در فرای خیال انسانی دیگر. حسی مختص انسانی مفرد. گاهی باید بیشتر  فکر کرد.گاهی باید بیشتر زمان گذاشت. حالم خوب نیست و یه دکمه ی برگشت میخوام، حالم خوب نیست و دلم میسوزه برای معصومیت از دست رفته ام، حالم خوب نیست و باید خوبش کنم. کاش میتونستیم بدون حرف زدن ، حرف بزنیم. کاش میشد از کلمات استفاده نکرد ولی حیف که بشر دست بسته ایست ازاد. متفکریست ، نادان. و بزرگیست ، کوچک. کاش میشد کسی بدون اینکه بپرسه بفهمه ناراحتی ، کاش میشد بدون اینکه بیماریت و ببینه بیاد به بالینت و یک کمپوت باز کنه و بگه: بی خیال، این هفته که کار خاصی نداری؟ ... ولی ..ولی حیف که زندگی رویاست فقط.


تگ » ×

موقع ناامیدی ، موقع ضعف، زمان مناسبی برای نوشتن نیست. ادم و خالی نمیکنه، ارامش نمیده، حداقل برای من که اینطوره. ناامیدی و ضعف، با هم تشکیل گروه خوبی رو نمیدن. عمدتا عامل تشدید واقع میشن. تشدید میکنن ترست رو، تشدید میکنن ناراحتیت رو، تشدید میکنن تنهاییت رو. البته در مورد این اخری زیاد مطمئن نیستم، متوجه منظورم که شدی؟ شاید. میدونی ، بعضی کلمات رو با هم نمیشه به کار برد، نمیشه گروه اسمی باهاشون ساخت نه اینکه از لحاظ ساختاری یا دستوری یا معنایی مشگل داشته باشنا نه، از لحاظ ارمانی مشگل دار میشن. مثل دنیا و تنهایی. شاید اولین درس خلقت این نبوده که خدا فقط یکیست، خدا باز هم هست، نمیخوام وارد این بحث بشم که خدا هایی که ما قبول داریم یکی نیست، بلکه میخوام یک چیز رو بگم، یک چیز رو جا بندازم که: ای انسان من هستم، در جای جای نگفته هایت، در ذره ذره ی وجودت، در خط به خط نامه ی ارزوهایت. پس بدان تو تنها نیستی ، نبوده ای، و نخواهی بود، بخواه تا اجابتت کنم... بخواه


تگ » ×

اتفافات جالب زندگی شاید در بسیاری مواقع به چشم نیاد مگر اینکه باعث رخدادی بشه که متحول کننده جریان عادی اونه. یه اتفاق جالب اونقدر ها هم پیچیده نیست که  نشه بهش مثل یک مسئله نگاه کرد. درسته. به اتفاقات زندگی میشه مثل یک مسئله نگاه کرد، میشه بوجودشون اورد، میشه نگهشون داشت. میدونم، خیلی دارم کلی حرف میزنم، شاید فکر کنین که نوشتم از لحاظ دستوری و نحوی مشگل داره، ولی این طور نیست. شاید وقت اون رسیده که دیدمون رو نسبت به خودمون تغییر بدیم، شاید وقتش رسیده که روی خودمون سرمایه گزاری کنیم. وقت این رسیده که برای خودمون وقت بزاریم و دنبال اتفاقات زندگی بریم، پیداشون کنیم و... نگهشون داریم...


تگ » ×

یه چند وقتیه که دستم به نوشتن نمیاد. زندگی ست دیگر. جای کار نمیگزارد برای روحی گرفتار در بند ادمیت..


تگ » ×

حتمن حتمن حتمن حتمن حتمن

امروز به کسی بگویید که دوستش دارید....


تگ » ×

دنیای جالبی داریم . پره از حسرت. پره از نرسیدن ها. همیشه اون چیز هایی که دوست داریم برای کسایی که نمیدونن چی دارن و نمی دونیم اون چیز هایی که خودمون هم داریم برای کسای دیگه ارزوئه. هیچ وقت به اون چیز هایی که میخوایم نمیرسیم. هیچ وقت راضی نیستیم هیچ وقت هیچ چیز کامل نبوده و نخواهد بود. تو با این همه عدلت . این همه بزرگیت وقتی داشتی این دنیا رو سامان میدادی به چی فکر میکردی؟ چرا همش ازمایش ، چرا همش دوری؟ مگه تو خداااااااا نیستیییییییییی؟؟؟؟؟؟؟؟

نمیدانی خدایت کیست

و از شوق غروب بودنم هر روز

مثل یک اهنگر خسته

در و دیوار دنیا را

به تنهایی نمیسازی

و انگار هر قدم از پای عشقم دور ماندم

با خودم گفتم... خدایت کیست... خدایت کیست...

 

 

 


تگ » ×

خدا رو شکر. خدا را سپاس. منت خدا را باری تعالی. اره، ممنونتم . دیدی ، شنیدی، بخشیدی، گرفتی. ولی میدونی، نشونم ندادی. به رخم نکشیدی. به خاطر همینه که رحمانی، درسته؟ به خاطر همینه که روئوفی؟ دوست دارم هرچه قدر هم که بد باشم، دوست دارم هرچه قدرم که دوری بکنم، دوست دارم هرچه قدرم که ناسپاس باشم. من یه بچم. یه گناهکارم. نه علی(ع) ام که از خوفت به لرز بیوفتم نه سجادم (ع) که سر از سجودت بر ندارم نه حسینم (ع) که جان بر کف نهم از برایت. نه عباسم (ع) که دست دهم از برای ایمانم ، نه جوادم (ع) که صبر کنم از برای بزرگی ات نه صادق (ع) ام که سر به بالای گنبنده علم سراییده باشم ،  اری این منم .پست و خار و رسوا. نه توانی برای ایسادگی دارم نه زمانی برای جبران. من فقط تو را دارم در این وانفسای روزگار در این شوره زار گناه.

هر که امد بار خود را بست و رفت.

ما همان بدبخت و خوار و بی نصیب.

زآن چه حاصل ، جز دروغ و جز دروغ؟

زین چه حاصل جز فریب و جز فریب؟ >اخوان<


تگ » ×

یه روزایی هست برای خوشحالی. برای لذت بردن برای تفریح. برای خودمون.

لازمه که بیشتر ببینیمشون.

ضروریه که پیداشون کنیم.

بگرد دنبالش...


تگ » ×

خانوم ها و اقایان، وقتشه. الان زمانش رسیده. باید تغییر کرد. باید شروع کرد. باید شجاع بود. بالاخره که یه روز باید این راه رو پیمود، پس چه بهتر که الان باشه. میدونی چرا باید  یه روز این راه رو بری ؟ به دور و اطرافت نگاه کن. به ادما نگاه کن. مثل خودت میبینی؟ شباهتی بین تو و بغل دستیت وجود داره؟ معلومه که وجود دار. گوش ها، چشمها، بینی. زبان . ... ومیدونی نباید به این شباهت ها راضی بود. باید شباهت ها بیشتر باشه. باید بیشتر زندگی کرد. باید بیشتر بود. خواهش میکنم ، خواهش میکنم. بیاین. بیاین تغییر کنیم. برای اینکه بیشتر با هم باشیم...


تگ » ×

پشت هر اتفاقی دلیلی نهفته رفیق. ایمان داشته باش


تگ » ×

به شانس اعتقادی ندارم ولی به تقدیر، چرا. به دست تقدیر اعتقدی ندارم ولی به موقعیت سنجیش ، چرا. از صفر شروع میکنم. از یه نقطه کور ، از یه خیابان تاریک ، بدون چراغ ،برای قدم زدن. بدون ترس، برای نفس کشیدن. بدون انسان برای قضاوت کردن . ما ها، همه از یک خیابان شروع میکنیم. هیچ وقت تهش معلوم نیست. هیچ وقت نمیشه درباره کاری و یا اتفاقی که در اینده میوفته تصمیم قطعی گرفت. فکر کردن به مقصد نهایی فقط باعث میشه ما حس خوب پیدا کنیم برای ادامه مسیر یا حس ناامیدی برای رهایی. موضوع سر حس ه. نه ریسک . نه آینده بینی. توی یه لاین شروع به حرکت می کنیم. با ترس حواسمون رو به آینه جلو میدیم ، که نکنه یه نفر مارو دیده باشه ، نکنه یه نفر بخاد از ما جلو بزنه. نکنه یه نفر بفهمه این ماییم. نه، الان وقت دونستن بقیه نیست . الان وقت تصمیمه. الان وقت انتخابه. از کدوم راه باید رفت؟ عشق؟ نگاه؟ عقل؟از من بپرس. من راهشو بلدم. از عشق نرو. جادش از همه تاریک تره، ولی توش امید موج میزنه. توش یه نور سیاهی هست که تو رو به ادامه مسیر امیدوار میکنه.میخای بری؟ اشکال نداره .ولی این و بدون فقط یه خروجی داره. یه خروجی مال رو. با  ماشین نمیشه رفت. مستقیم که بری به یه پل معلق میرسی. احتمال زندگی بستگی به وزن ناامیدیت داره. اگه بیفتی... دیگه راهی نیست. نه اینکه بمیریا ، نه ، احساساتت تموم میشه. از عقل هم نرو . راه به جایی نداره. یه جاده مستقیمه.تا ابد تا بیکران. خروجی نداره. ولی فرعی ، چرا. پره از فرعی . میدونی چرا؟ چون هیچ کدوم از فرعی ها پاسخ سوال دلت نیست. بخاطر همین هم،بیشتر باید دور بزنی. این فرعی ها رو برای رسیدن به مقصد نساختن. برای قدم زدنه. برای گم شدنه. نگاه هم راه خوبی نیست. سنگلاخه، خشکه. حوصلت رو سر میبره. خروجیش اون ور ، خروجیه عشقه. اون ور پل معلقه. اگه بتونی رد شی تازه میوفتی تو خیابان عشق. یه رازی رو بهت بگم؟ نگاه و عقل ته تهشون عشقه. ولی جنسش فرق میکنه. دیگه راهی نمونده؟..... نه صبر کم. یه راهی هست. یادت میاد که از چه جاده ای شروع کردی؟ نه نه به من نگوو. فقط یادت نره کنار همه جاده ها مثل این یه کافه هست. برو تو و یه چای پر رنگ سفارش بده. بهت قول میدم اثر میکنه. این تنها راه رهاییه.

تو چی؟ تو برا چی اینجایی؟ تو کدوم را و انتخاب کردی؟

- عشق. من عشق رو انتخاب کردم

بهش رسیدی؟

- نه. من... من سقوط کردم. من از پل افتادم.

پس چطوری برگشتی؟

- دستم رو گرفت. کافه چی نزاشت بیوفتم.

ولی....

- سوال دیگه بسه .برو . برو تو. خدا خیلی وقته که منتظرته...


تگ » ×

مسئله ، زمانه. مسئله ، راه. مسئله ، انتخابه. مسئله ، بینش. مسئله، زاویه دیده. مسئله ، حس گنگ نا امیدیه. مسئله ، حس مقدس درده. درد. درررررد. تو زندگی ما ها همیشه یه نقطه حساس وجود داره. یه نقطه که با دست گذاشتن روش یا لگد مال شدنش درد زیادی زندگی مون رو میگیره. یه نقطه که وقتی تو جنگ زندگی تهدید میشه، انسان با حس شکست، حس ترس ، دست هاش رو بالا میبره و زانو هاش رو به زمین میزنه. مسئله طرز نگاه ما به مسئلمونه.مسئله ، مشگل نیست. مسئله ، پایان کار نیست. وقتی درباره زندگی حرف میزنیم، مسئله ، یه ظرفه. مسئله مثل اون بستر رودخانه ای میشه که زمان آبشه و زندگی آبرفت ش. اینکه کجا ته نشین میشه خیلی مهمه ولی مسئله ما نیست. مسئله ما جمع شدن آبرفته. مسئله ما راهیه که در طول زندگی انتخاب میکنیم بر اساس معیار هامون. بر اساس احساساتمون. بر اساس موقعیتمون. بیاین بهتر نگاه کنیم. اول صبح رو یادته؟ الان ساعت ها ازش گذشته. الان اون لحظات صبح گاهی جزء گذشته ما حساب میشن. مسئله ما بودنه. بودن در لحظات صبح گاهی. بودن در موقعیتی به نام خواب در محلی به اسم تخت خواب و در زمانی به عنوان خواب. منظورم خیلی سادس. این ما بودیم که انتخاب کردیم باشیم ؛ در اون لحظه در اون مکان. ولی بودنمون در ظرف زمان رو چی؟ اون رو ما انتخاب نکردیم. مسئله اینکه ، مسائل ما مثل خودمون فنا پذیره. مثل خودمون یه روزی از یاد میره. نقاط حساس زندگیمون مثل خودمون یه روزی با خاک پر میشه. فکر کردن به آینده شاید یه اصل مهم برای بقا باشه ولی برای اعتماد، یکی از بدترین دوستان ماست. یادمون نره که آینده یه روزی برامون گذشته میشه. الان رو باید دید. تو هستی. الان در این موقعیت در این لحظه. پس مسئله این است. بودن یا نبودن....


تگ » ×

می دانی؟

حرف ها دارم.

زمزمه میکنم.

می شنوی؟

- میدانم ، دلی تنگ در سینه داری

رودهایت

خشکیده اند.

باد زوره کشان

پاره های قلبت را

می برد...

می برد و

میدانی؟ انها را به امانت می برد.

آخر

باید آنهارا را بکارد

تا دوباره جوانه زند

آری فرزندم

صبر کن ،

بهار با خود

قلبی دیگر

برایت میاورد.

 

حسین


تگ » ×

3 سال پیش برای اولین بار کتابی به دستم رسید که خیلی وقت بود منتظر ورق زدن و خواندنش بودم. جدای از تعریف های بسیاری که از کتاب شده بود ، خودم هم قسمت هایی از کتاب رو جاهای مختلف خونده بودم ، حالا چه به صورت درس تو کتاب ادبیات چه بصورت کاریکاتور و شرحی از داستان در مجلات. کاریکاتور از پسر مو طلایی ای که شال گردن عجیبی به گردنش بود. شازده کوچولو. چیزی که مسلمه اینکه شازده ، یه بچه نبود. کوچولو هم نبود. شازده یه واقع گرای محض بود. یه روشنفکر رام نشدنی. خطا رو نمی پذیرفت. کار بدون هدف رو قبول نداشت. اون می دونست که دلیلی وجود داره، میدونست پایانی هست. ولی عشق میورزید. خورشیدش رو دوست داشت ، گلش رو دوست داشت. ولی اشتباه می کردم. اشتباه میکردیم. اون یک ادمه معمولیه. شازده یه انسانه. اون هبوط کرد. به زمین افتاد و ...و عاشق شد. اون اهلی شد. ولی چه طور اهلی شد؟ چطور عاشق شد؟ چطور یادش رفت عشق زمینی هدفی نداره؟ چطور نفهمید داره اشتباه میکنه؟ شاید فهمیده بود. شاید میدونست ولی انکارش میکرد.. اون مسئولیت کسی رو که رام کرده بود نپذیرفت. اون فرار کرد.

">روباه: آدم ها این حقیقت رو فراموش کردن، اما تو نباید آن را از یاد ببری. تو همیشه مسئول چیزی هستی که آن را اهلی کرده ای.<
شازده هم مثل ما هاست. اون عشق رو یک حقیقت انکار ناپذیر میدونست. یه غروب بی پایان در سیارش . ولی او هیچ وقت نفهمید که عشق درواقع ، وجود خودشه. عشق از شازده نشات نمیگرفت، شازده خود عشق بود.

"> شازده کوچولو: خداحافظ

روباه: به سلامت! اما رازی را که می خواستم برایت بگویم ، راز ساده ایست: فقط با چشم دل میتوان درست دید. حقیقت را نمیتوان با چشم سر دید.

شازده کوچولو برای اینکه حرف روباه یادش بماند آن راتکرار کرد: حقیقت را نمیتوان با چشم سر دید....<


تگ » ×

هیچ وقت دوست نداشتم به دوران بچگیم برگردم. تو مرور خاطرات هیچ وقت به یه نقطه عطف نرسیدم. هیچ وقت لحظه ای رو اون قدر خوب ندیدم که بعد ها بهش فکر کنم و نیرو بگیرم. به گذشتم که بر میگردم، ناکامی و ترس تنها کلید واژه هایی هستند که برای جستو جو دارم. ترس شاید کلمه ای باشه که نیاز به توضیح داره. یه حس. یه ادراک آنی از دنیای پیرامون. یه واکنش کلی به ... به تنهایی. تنهایی. کلمه جالبیه. تو خالیه ولی گرمه. سیاهه ولی همیشه بد نیست. و میدونی، تنهاست ولی جاش همیشه خالیه. آره تنها، تنهاست. تنهایی تنها شده. یا باید گفت : تنها ، تنهاست که تنها شده. انسان تو تمام دوران زندگیش تنهاست. ولی میگرده ، میگرده دنبال کسانی که بشنون، حرف هاش رو ، ببینن تلاشش رو ، حس کنن دردشو و.. و گریه کنن برای نبودنش. میدونی چرا؟ میدونی. اون میترسه. ما میترسیم. از تاریکی میترسیم. از یه تاریکی عمیق که توش میشه غرق شد. میشه فرو رفت. و گم شد. میدونی منظورم چیه. تا حالا بیابون رفتی؟ وقتی هوا تاریک بشه، سیاهی اون سیاهی ای نخواهد بود که میشناسی. عمق داره. بهش نگاه که کنی ، فرو میری. مثل وقتی که زیاد به تصویر خودت تو اینه نگاه کنی . کم کم خودت رو فراموش خواهی کرد. چون تو اعماق دلت یه جایی داره پر میشه، داری خودت رو تو این وسعت عظیم میبینی . داری حس میکنی که دلیلی برای بودنت هست دلیلی هست که تو ، تو اون لحظه فقط خودتیو خودت. تنها. و... و کیه که از تنهایی نترسه؟


تگ » ×

همش منتظر معجزه. همش منتظر یه صدا ، یه نگاه ، یه اتفاق غیر منتظره خوب، روز هام داره میگزره. داره عذابم میده. خستم  کرده. اون آینده دور ، اون روز های نامعلوم پیش رو. اون آدم های ناشناس. چرا همه چیز مثل معماست؟ چرا همه چیز پیچیدس ؟ چرا نمیشه درمورد یه چیز کوچیک ، کوچیک فکر کرد. چرا چرا چرا نمیشه به جواب رسید؟ چرا چرا چرا چرا نمیشه به درستی جواب اطمینان کرد؟مگه تو خدا نیستی؟ مگه تو بزرگترین نیستی؟ مگه تو قادر بر نامقدور نیستی؟ پس بیا و یک بار ندید بگیر و راه بده. خط بده. برنامه بده. دادی؟ نشونم بده. جلومه؟ برام بخونش. داری میخونی؟ چرا پس من نمیشنوم؟ چراااااااااا؟؟ عادلی؟ رئوفی؟ آره. میدونم. ولی... ولی میدونی داره میلرزه. ستون هام رو میگم. ستون های ایمانم. به خاطر این همه مجهولاتی که تنها جوابش ایمانه. یه ایمان از جنس خودت. از جنس بیکرانه های نامعلوم. بیا و برای یک بار هم که شده به رخم بکش. بیا و برای یک بار هم که شده پرده ها رو کنار بزن. باور کن من همون انسان خودتم. همون که با خاک و آب صورت کردی. یادته؟ پس بیا برای یک بار هم شده با بندت بدون حجاب حرف بزن. بیا...بیا با بندت راهت باش. بیا...بیا با من قدم بزن...

" با تو دارد گفت و گو شوریده مستی.

- مستم و دانم که هستم من-

ای همه هستی ز تو ، آیا تو هم هستی؟ >اخوان< "


تگ » ×

چند روزی است که نمیتونم بنویسم. نمیتونم تمرکز کنم، ولی حالم بد نیست. خیلی آزاد شدم. بگذریم. داستانی خوندم از کتاب خانم عرفان نظر آهاری، که نقل کردنش رو دور از فضیلت ندیدم:

 

"هر بار که میروی، رسیده ای"

پشتش سنگین بود و جاده های دنیا طولانی. میدانست که همیشه جز اندکی از بسیار را نخواهد رفت. آهسته آهسته می خزید، دشوار و کند. و دور ها همیشه دور بود. سنگ پشت تقدیرش را دوست نمیداشت و آن را چون اجباری بر دوش می کشید. پرنده ای در اسمان پر زد ، سبک. و سنگ پشت رو به خدا کرد و گفت: این عدل نیست، این عدل نیست. کاش پشتم را این همه سنگین نمیکرد. من هیچ گاه نمیرسم ، هیچ گاه.

و در لاک سنگی خود خزید ، به نیت نا امیدی. خدا سنگ پشت را از روی زمین بلند کرد. زمین را نشانش داد.کره ای کوچک بود. و گفت : نگاه کن، ابتدا و انتها ندارد. هیچ کس نمیرسد. چون رسیدنی در کار نیست. فقط رفتن است. حتی اگر اندکی. و هر بار که میروی ، رسیده ای. و باور کن آنچه بر دوش توست، تنها لاکی سنگی نیست، تو پاره ای از هستی را بر دوش می کشی، پاره ای از مرا.

خدا سنگ پشت را بر زمین گذاشت. دیگر نه بارش چندان سنگین بود و نه راه ها چندان دور. سنگ پشت به راه افتاد و گفت : رفتن ، حتی اندکی.

و پاره ای از <او> را با عشق بر دوش کشید.


تگ » ×

یه روزایی شاید با خودم فکر میکردم ، که پسر اونقدر ها هم که غر میزنم، کار ها سخت نیست. مگه از ما چه انتظاری دارن. از من چه انتظاری دارن؟درس. دددددد رررررر س س س س س. خب اونقدر ها هم سخت نیست. میدونین منظورم اینکه میشه تحملش کرد.  میشه تحملش کرد بخاطر حس مسئولیت نسبت به پول پدر و نگرانی مادر و کمک های شب امتحانی برادر و غیره. بخاطر همین هست که الان فکر میکنم چه کار ساده ای رو انجام ندادم. چقدر بی فکر عمل کردم. چقدر بچگی کردم.
به قول دوستان: کاش... کاش بیهوده نمی تاختم


تگ » ×

گذران زندگی با افزایش طول عمر همراهه . مثل یه تابع همانی. هر متغیری رو به تابع مون بدیم جواب ثابته. چه از فرصت هامون خوب استفاده کنیم چه بد ، این لحظات میگذرن. چه به جنگ بریم و برای آزادی بجنگیم و چه خونه بشینیم وتلویزیون ببینیم  بالاخره نوبت ما هم سر خواهد رسید. بالاخره ما هم توی اون عمق 2 متری غذای کرم ها خواهیم شد. ولی مطمئنن همه ما لحظاتی رو داشتیم که از زندگیمون به یادگار داریم.  یه یادگاری برای زمان تنهایی. برای اون زمان های فشار. یه لحظاتی رو داشتیم که ساعت ها طول کشیده ولی برای ما یک ثانیه بوده. مثل دیدار غیر منتظره یه دوست مثل خوابیدن روی پاهای مادر . ولی.. ولی عمرشون تموم شده. عمر لحظاتمون تموم شده. اون آدم ها اون لحظات با خودکار روی صفحات دفتر زندگیمون نوشته شدن. نمیشه پاکشون کرد. فقط میشه روشونو پوشاند. ولی خب خودمون که میفهمیم اونجا ، جای اسم چه کسی بوده. بعضی از لحظه ها هم هستن که یک ثانیه طول میکشن ولی انگار زمان داره کش میاد. اون قدر کش میاد که بند صبر تو رو پاره کنه و شروع کنی به فریاد زدن. مثل انتظار مثل نشستن روی یک بخاری داغ. این لحظات این آدم ها ، ذهن رو فشار میدن. مثل یه مداد نوک تیزن که دارن رو صفحات عمرتو خط خطی میکنن . هی دارن فشار میدن تا ورقه پاره شه ، ولی نمیتونن. پاکشون کن. اره دلمون دیگه اونقدر صاف نمیشه که بود ولی لااقل میفهمیم که جوابمون اشتباه بوده. زندگی ما ها مثل یه جدول سودوکو ه. بعضی از عدد ها چاپ شدن. اگه دست روشون بزاری یا بخوای پاکشون کنی داری قوانین رو تغییر میدی ولی بقیه مربع ها سفیده. خالیه. منتظر جوابه. یادت نره، اشتباه مجازه، ولی وقت کمه.. خیلی کم....


تگ » ×

بعضی اوقات آدم یه صدا هایی رو میشنوه که براش حکم یه فریاد رو پیدا میکنه، برای بیدار شدن. یا حکم یه چراق سبز برای حرکت. دیشب خوابم نمیبرد. شاید به خاطر اینکه ظهر خیلی خوابیدم یا شاید بخاطر اون حس عذاب وجدانی که آدم برای نخوندن درسش پیدا میکنه اونم زمان امتحانات. نمیدونم. خوابم نمیبرد. هوا گرم بود. پنجره رو باز کردم. هی غلت میزدم تا شاید این بی خوابی از سرم بپره. پتو دورم پیچیده شده بود. کلافه شده بودم. پتو رو از خودم باز کردم و پرت کردم رو زمین. طاق باز خوابیدم و به سقف تیره اتاقم نگاه کردم. یه سکون. یه لحظه. انگار یه نفر دکمه ایست رو زده بود. صدایی نمی اومد. هیچ صدایی. انگار باد هم ایستاده بود و گوش میکرد. یاد < شاه گوش میکند> ایتالو کالوینو افتادم. توی اون تاریکی ، توی اون سکون، توی اون لحظه ی پر سکوت یه صدا اوج میگرفت. تیک تاک تیک تاک... . ترسیدم. دستم رو دراز کردم و ساعت رو میزیم رو برداشتم. ساعت 3 بود. تعجب کردم. هی پسر همین چند دقیقه پیش ساعت 12 بود. نکنه خوابم برده بوده؟ مگه میشه؟شاید بشه. مگه نه اینکه این دنیا یه خوابه. مگه نه اینکه خدا گفته < مردم در خوابند و وقتی بمیرند بیدار میشوند>. به قول حافظ< حالی درون پرده بسی فتنه میرود    تا آن زمان که پرده برافتد چه ها کنند>. خندم گرفت. به خودم خندیدم. به شب خندیدم . به این زمان خواب خورشید. به این زمان غفلت از نور.

< آری شب است.

شبی بی رحم و روح آسوده ، اما با سحر نزدیک>...

نمیدونم کی خوابم برد. صبح که پاشدم پرده ها کشیده شده بود و پنجره هنوز باز بود. از تختم که پاشدم و قصد بیرون رفتن از اتاقم رو که کردم ، پام رو جسم سرد لوله مانندی رفت. پایین رو که نگاه کردم. باتری ساعت رومیزیم رو دیدم که زیر پام رفته بود و خود ساعت که چند سانت اون ور تر  افتاده بود. دلیل خوابم رو فهمیدم. ثانیه ها. ثانیه ها وایساده بودن...


تگ » ×

زندگی چه آرام میگزرد

چه آرام جان میدهد

به چه مقصودی اینگونه است؟

گویی انتظار می کشد..

ولی انتظار چه؟؟

گویی سخنی دارد

در نهان ترین و ژرف ترین ثانیه های خویش

ولی..

ولی چیزی نمیگوید

از ما دلگیر است زندگی...

 

حسین


تگ » ×

امروز به طرز اسفناکی سخت گذشت. از صبح که با اون حال وحوصله بیدار شدم و تا الان که سر درد بدی دارم. موقع برگشتن ،از خیابان سراشیبی شاهین که بالا میامدم ، آفتاب تندی پس گردنم را می سوزاند، پیرهن آستین کوتاه زردی که زیر پیرهن جین آستین بلندم پوشیده بودم خیس عرق شده بود. شلوار کتانم به بدنم چسبیده بود و انگشتان پاهایم از زور راه رفتن در سراشیبی زق زق میکرد. با گام های بلند و سری پایین راه میپیمودم تا شاید این راه ناتمام ، تمام شود ولی به جلو که نگاه می کردم خیابان کش می امد و دراز میشد. کیفم را از کولم برداشتم و شانه هایم را مالیدم. روی نیمکت پارک، که در پیاده رو  و زیر درخت چنار بلندی بود نشستم تا در سایه خنک آن کمی استراحت کرده باشم. رمقی برایم نمانده بود. از شدت خستگی به خواب رفتم. خواب که نه ، آن حالت اغما بین خواب و بیداری. نمیدانم چقدر در این حالت بودم ،  اصلا هم دوست نداشتم که دوباره بیدار شم. ولی نباید بهش فکر میکردم. نکته اش دقیقا همینه. وقتی خوابی نباید به پاشدن فکر کنی چون بیدار میشی. ولی بیدا شدن ناگریز بود. <حسین ، حسین>. دستی شانه هایم را تکان داد. چشم هایم را باز کردم و معلم جوان هندسه مان را دیدم. < پسر تو با خودت چی کار میکنی؟! اینجا چه جای خوابیدنه دیوانه> ، راست میگفت . نه جای خوبی برای خوابیدن بود و نه من درست خوابیده بودم. کیفم را مثل بچه ها، توی سینه ام بغل کرده بودم و یک وری روی نیمکت دراز کشیده بودم. <پاشو ، پاشو کوچولو، برو خونه . فردا مگه امتحان نداری ؟ خوابتم که کردی . برو بشین خونه بخون. کسی ازت پرسید معلمم کیه نگی میرزایه ها ، آبروم میره!>. با لبخند تلخی پاشدم. خداحافظی کردم و به راهم . ادامه دادم. آفتاب خنک تر شده بود. راه کوتاه تر شد و باد خنکی به صورتم میخورد. با خودم  گفتم چی میشد اگه من غریبه بودم و اون من رو نمیشناخت؟ اینطوری میتونستم شاید ساعت ها به همون حالت باشم. ولی وقتی اطرافم رو نگاه کردم دیدم ، نه ، من خیلی زود تر از اونی که فکرشو  میکردم بیدار میشدم. دنیا پر از آدم هاییه که ترا بشناسن ، حتی اگر ندونن کی هستی، و تو زمانی که خواب رفتی مثل مامور شکنجه ای که آسایش رو ازت سلب کرده، شونه هات رو تکان بدن و بگن : پاشو.. پاشو غریبه کوچولو...


تگ » ×

چشم هایم از زور خستگی ، از زور مطالعه می سوزد. گردنم از زور نیروی ایستای وارد بر تکیه گاه بدنم درد می کند. ولی خوابم نمی برد. ذهنم آرام نیست. قلبم منظم نمیتپد. انگار یه چیزی توش گیر کرده. گلومو میگم. بغض نیست ، درد نیست، فریاد نیست ، یه پاسخه کوتاهه، یه صبر بی موقع ست. یه بخشش بی جاست. نیاز به راه رفتن دارم. ولی راهی نیست. اهمیتی نداره. بی غصه خواهم زیست...


تگ » ×

بعضی اوقات با خودم به نتایجی میرسم که شاید اون قدر ها هم مورد اهمیت واقع نشه از نظر دیگران، ولی خب برای من یه محرک قویه. می دونید مثل اولین نگاه یه آدم نابینا به یه بادکنک قرمز. همین قدر بی معنی. همین قدر پوچ ولی پر از امید . حالا چرا قرمز. نمیدونم. اهمیتی هم داره؟ نه. بادکنک بودنش مهمه. امروز داشتم کتاب هندسه رو ورق میزدم . خیلی بی حوصله ، که سرم رو گذاشتم رو دستم و با حسرت به تکه آبی رنگ اسمانی که از پنجره کتابخونه معلوم بود نگاه کردم. یه شعاع نور به موازات پرده کرم رنگ کهنه کتاب خونه رو صورت مرد جوانی افتاده بود که غرق در مطالعه صفحات تایپ شده رو به رویش بود. مرد جوانی بود. شاید دور و بر 25 سال سن داشت. مو هاش به خرمایی میزد یا شاید توی نور این طور به نظر میرسید. یه نوع استرس عجیب داشت. پاهاش به طور عصبی هی تکان میخورد. هر از چند گاهی سرش را پاپین می انداخت و شروع به زمزمه میکرد. تو این حالت که بود سایه کمی رو صورتش می افتاد و گودی زیر چشمش ، ریش نامرتبش ، گونه های افتادش توی ذوق میزد. مثل کسی که چند شب خواب راحت نداشته.  وقتی که لپ هاش رو باد میکرد و  نفسش رو با فشار از لب های قنچه شدش بیرون میداد ، من و یاد بادکنکی می انداخت که بیش از حد باد شده و داره صدای وز وز اعتراض آمیزی در میاره. شاید این باد کنک هم نیاز به خالی شدن داشت، نیاز به تنظیم شدن. یا شاید نیاز به هوا رفتن و گم شدن. آره، وقتی زندگی برای هر کسی تنگ میشه ، بخت بهش پشت میکنه و تقدیر با قدرت داره اون و به عقب هل میده ، میخاد بپره میخاد پرواز کنه. ولی هیچ کس نمیپره. چون همه دارن به دره زیر پاشون نگاه میکنن و نمیدونن که بال هایی که بهشون دادن ،  مانع از سقوطشون میشه. مشگل دقیقا همینه. گاهی.. گاهی به آسمان نگاه کن..


تگ » ×

میدونی بعضی اوقات آدم دنبال یه جادس یه جاده طولانی . بدون چاله. برای دویدن. بعضی اوقات آدم یه کوهستان میخاد. برای بالا رفتن از کوهش و تنها بودن روی قلش. برای شنیدن پژواک فریاد خودش. گاهی اوقات آدم یه لیوان چایی میخاد. برای داغ کردن دل سردش . ولی...ولی میدونی ، آخر از همه آدم یه حس میخاد یه حس آرامش برای رام کردن روح سرکشش. و شاید یه همدم. چه واژه جالبی. هم دم. هم نفس ، مگه میشه؟ نمی دونم. اما این و میدونم که دنبالشیم. دختر ها دنبال یه پسر ، پسر ها دنبال یه دختر . و همین طور گشتن دور یه قطر بزرگ به نام زندگی. و به مرکز... راستی مرکزش کجاست؟افلاطون میگفت ، خدا دایره ایست به مرکز همه جا و محیط هیچ جا .و ما همین طور دور میزنیم ، شکست می خوریم و برمی گردیم سر جای اولمون. انگار که اصلا شروع نکردیم ، ولی این اشتباه . ما شروع کردیم یه دایره به مساحت بی نهایت رو ، بازگشتی به عقب نیست. بدبختی اینکه بعضی اوقات فکر می کنم جلو هم نمیریم. یادمه یه جا خوندم < دوست دارم هایی هست که میدونی دروغه ولی قلبت برای باورش داره به عقلت التماس میکنه> . و بعضی اوقات چقدر احساسات پوچ میشن. دارم گام برمیدارم. شاید برای اولین بار نه به سوی جلو . یه جور تلو تلو خوردن برای اینکه از روی پل نیوفتم. یه جور سعی برای دوباره زندگی و ما هنوز داریم می گردیم....


تگ » ×

صفحه قبل 1 2 3 4 صفحه بعد