پشت هر اتفاقی دلیلی نهفته رفیق. ایمان داشته باش
به شانس اعتقادی ندارم ولی به تقدیر، چرا. به دست تقدیر اعتقدی ندارم ولی به موقعیت سنجیش ، چرا. از صفر شروع میکنم. از یه نقطه کور ، از یه خیابان تاریک ، بدون چراغ ،برای قدم زدن. بدون ترس، برای نفس کشیدن. بدون انسان برای قضاوت کردن . ما ها، همه از یک خیابان شروع میکنیم. هیچ وقت تهش معلوم نیست. هیچ وقت نمیشه درباره کاری و یا اتفاقی که در اینده میوفته تصمیم قطعی گرفت. فکر کردن به مقصد نهایی فقط باعث میشه ما حس خوب پیدا کنیم برای ادامه مسیر یا حس ناامیدی برای رهایی. موضوع سر حس ه. نه ریسک . نه آینده بینی. توی یه لاین شروع به حرکت می کنیم. با ترس حواسمون رو به آینه جلو میدیم ، که نکنه یه نفر مارو دیده باشه ، نکنه یه نفر بخاد از ما جلو بزنه. نکنه یه نفر بفهمه این ماییم. نه، الان وقت دونستن بقیه نیست . الان وقت تصمیمه. الان وقت انتخابه. از کدوم راه باید رفت؟ عشق؟ نگاه؟ عقل؟از من بپرس. من راهشو بلدم. از عشق نرو. جادش از همه تاریک تره، ولی توش امید موج میزنه. توش یه نور سیاهی هست که تو رو به ادامه مسیر امیدوار میکنه.میخای بری؟ اشکال نداره .ولی این و بدون فقط یه خروجی داره. یه خروجی مال رو. با ماشین نمیشه رفت. مستقیم که بری به یه پل معلق میرسی. احتمال زندگی بستگی به وزن ناامیدیت داره. اگه بیفتی... دیگه راهی نیست. نه اینکه بمیریا ، نه ، احساساتت تموم میشه. از عقل هم نرو . راه به جایی نداره. یه جاده مستقیمه.تا ابد تا بیکران. خروجی نداره. ولی فرعی ، چرا. پره از فرعی . میدونی چرا؟ چون هیچ کدوم از فرعی ها پاسخ سوال دلت نیست. بخاطر همین هم،بیشتر باید دور بزنی. این فرعی ها رو برای رسیدن به مقصد نساختن. برای قدم زدنه. برای گم شدنه. نگاه هم راه خوبی نیست. سنگلاخه، خشکه. حوصلت رو سر میبره. خروجیش اون ور ، خروجیه عشقه. اون ور پل معلقه. اگه بتونی رد شی تازه میوفتی تو خیابان عشق. یه رازی رو بهت بگم؟ نگاه و عقل ته تهشون عشقه. ولی جنسش فرق میکنه. دیگه راهی نمونده؟..... نه صبر کم. یه راهی هست. یادت میاد که از چه جاده ای شروع کردی؟ نه نه به من نگوو. فقط یادت نره کنار همه جاده ها مثل این یه کافه هست. برو تو و یه چای پر رنگ سفارش بده. بهت قول میدم اثر میکنه. این تنها راه رهاییه.
تو چی؟ تو برا چی اینجایی؟ تو کدوم را و انتخاب کردی؟
- عشق. من عشق رو انتخاب کردم
بهش رسیدی؟
- نه. من... من سقوط کردم. من از پل افتادم.
پس چطوری برگشتی؟
- دستم رو گرفت. کافه چی نزاشت بیوفتم.
ولی....
- سوال دیگه بسه .برو . برو تو. خدا خیلی وقته که منتظرته...