مسئله ، زمانه. مسئله ، راه. مسئله ، انتخابه. مسئله ، بینش. مسئله، زاویه دیده. مسئله ، حس گنگ نا امیدیه. مسئله ، حس مقدس درده. درد. درررررد. تو زندگی ما ها همیشه یه نقطه حساس وجود داره. یه نقطه که با دست گذاشتن روش یا لگد مال شدنش درد زیادی زندگی مون رو میگیره. یه نقطه که وقتی تو جنگ زندگی تهدید میشه، انسان با حس شکست، حس ترس ، دست هاش رو بالا میبره و زانو هاش رو به زمین میزنه. مسئله طرز نگاه ما به مسئلمونه.مسئله ، مشگل نیست. مسئله ، پایان کار نیست. وقتی درباره زندگی حرف میزنیم، مسئله ، یه ظرفه. مسئله مثل اون بستر رودخانه ای میشه که زمان آبشه و زندگی آبرفت ش. اینکه کجا ته نشین میشه خیلی مهمه ولی مسئله ما نیست. مسئله ما جمع شدن آبرفته. مسئله ما راهیه که در طول زندگی انتخاب میکنیم بر اساس معیار هامون. بر اساس احساساتمون. بر اساس موقعیتمون. بیاین بهتر نگاه کنیم. اول صبح رو یادته؟ الان ساعت ها ازش گذشته. الان اون لحظات صبح گاهی جزء گذشته ما حساب میشن. مسئله ما بودنه. بودن در لحظات صبح گاهی. بودن در موقعیتی به نام خواب در محلی به اسم تخت خواب و در زمانی به عنوان خواب. منظورم خیلی سادس. این ما بودیم که انتخاب کردیم باشیم ؛ در اون لحظه در اون مکان. ولی بودنمون در ظرف زمان رو چی؟ اون رو ما انتخاب نکردیم. مسئله اینکه ، مسائل ما مثل خودمون فنا پذیره. مثل خودمون یه روزی از یاد میره. نقاط حساس زندگیمون مثل خودمون یه روزی با خاک پر میشه. فکر کردن به آینده شاید یه اصل مهم برای بقا باشه ولی برای اعتماد، یکی از بدترین دوستان ماست. یادمون نره که آینده یه روزی برامون گذشته میشه. الان رو باید دید. تو هستی. الان در این موقعیت در این لحظه. پس مسئله این است. بودن یا نبودن....
می دانی؟
حرف ها دارم.
زمزمه میکنم.
می شنوی؟
- میدانم ، دلی تنگ در سینه داری
رودهایت
خشکیده اند.
باد زوره کشان
پاره های قلبت را
می برد...
می برد و
میدانی؟ انها را به امانت می برد.
آخر
باید آنهارا را بکارد
تا دوباره جوانه زند
آری فرزندم
صبر کن ،
بهار با خود
قلبی دیگر
برایت میاورد.
حسین
3 سال پیش برای اولین بار کتابی به دستم رسید که خیلی وقت بود منتظر ورق زدن و خواندنش بودم. جدای از تعریف های بسیاری که از کتاب شده بود ، خودم هم قسمت هایی از کتاب رو جاهای مختلف خونده بودم ، حالا چه به صورت درس تو کتاب ادبیات چه بصورت کاریکاتور و شرحی از داستان در مجلات. کاریکاتور از پسر مو طلایی ای که شال گردن عجیبی به گردنش بود. شازده کوچولو. چیزی که مسلمه اینکه شازده ، یه بچه نبود. کوچولو هم نبود. شازده یه واقع گرای محض بود. یه روشنفکر رام نشدنی. خطا رو نمی پذیرفت. کار بدون هدف رو قبول نداشت. اون می دونست که دلیلی وجود داره، میدونست پایانی هست. ولی عشق میورزید. خورشیدش رو دوست داشت ، گلش رو دوست داشت. ولی اشتباه می کردم. اشتباه میکردیم. اون یک ادمه معمولیه. شازده یه انسانه. اون هبوط کرد. به زمین افتاد و ...و عاشق شد. اون اهلی شد. ولی چه طور اهلی شد؟ چطور عاشق شد؟ چطور یادش رفت عشق زمینی هدفی نداره؟ چطور نفهمید داره اشتباه میکنه؟ شاید فهمیده بود. شاید میدونست ولی انکارش میکرد.. اون مسئولیت کسی رو که رام کرده بود نپذیرفت. اون فرار کرد.
">روباه: آدم ها این حقیقت رو فراموش کردن، اما تو نباید آن را از یاد ببری. تو همیشه مسئول چیزی هستی که آن را اهلی کرده ای.<
شازده هم مثل ما هاست. اون عشق رو یک حقیقت انکار ناپذیر میدونست. یه غروب بی پایان در سیارش . ولی او هیچ وقت نفهمید که عشق درواقع ، وجود خودشه. عشق از شازده نشات نمیگرفت، شازده خود عشق بود.
"> شازده کوچولو: خداحافظ
روباه: به سلامت! اما رازی را که می خواستم برایت بگویم ، راز ساده ایست: فقط با چشم دل میتوان درست دید. حقیقت را نمیتوان با چشم سر دید.
شازده کوچولو برای اینکه حرف روباه یادش بماند آن راتکرار کرد: حقیقت را نمیتوان با چشم سر دید....<
هیچ وقت دوست نداشتم به دوران بچگیم برگردم. تو مرور خاطرات هیچ وقت به یه نقطه عطف نرسیدم. هیچ وقت لحظه ای رو اون قدر خوب ندیدم که بعد ها بهش فکر کنم و نیرو بگیرم. به گذشتم که بر میگردم، ناکامی و ترس تنها کلید واژه هایی هستند که برای جستو جو دارم. ترس شاید کلمه ای باشه که نیاز به توضیح داره. یه حس. یه ادراک آنی از دنیای پیرامون. یه واکنش کلی به ... به تنهایی. تنهایی. کلمه جالبیه. تو خالیه ولی گرمه. سیاهه ولی همیشه بد نیست. و میدونی، تنهاست ولی جاش همیشه خالیه. آره تنها، تنهاست. تنهایی تنها شده. یا باید گفت : تنها ، تنهاست که تنها شده. انسان تو تمام دوران زندگیش تنهاست. ولی میگرده ، میگرده دنبال کسانی که بشنون، حرف هاش رو ، ببینن تلاشش رو ، حس کنن دردشو و.. و گریه کنن برای نبودنش. میدونی چرا؟ میدونی. اون میترسه. ما میترسیم. از تاریکی میترسیم. از یه تاریکی عمیق که توش میشه غرق شد. میشه فرو رفت. و گم شد. میدونی منظورم چیه. تا حالا بیابون رفتی؟ وقتی هوا تاریک بشه، سیاهی اون سیاهی ای نخواهد بود که میشناسی. عمق داره. بهش نگاه که کنی ، فرو میری. مثل وقتی که زیاد به تصویر خودت تو اینه نگاه کنی . کم کم خودت رو فراموش خواهی کرد. چون تو اعماق دلت یه جایی داره پر میشه، داری خودت رو تو این وسعت عظیم میبینی . داری حس میکنی که دلیلی برای بودنت هست دلیلی هست که تو ، تو اون لحظه فقط خودتیو خودت. تنها. و... و کیه که از تنهایی نترسه؟
همش منتظر معجزه. همش منتظر یه صدا ، یه نگاه ، یه اتفاق غیر منتظره خوب، روز هام داره میگزره. داره عذابم میده. خستم کرده. اون آینده دور ، اون روز های نامعلوم پیش رو. اون آدم های ناشناس. چرا همه چیز مثل معماست؟ چرا همه چیز پیچیدس ؟ چرا نمیشه درمورد یه چیز کوچیک ، کوچیک فکر کرد. چرا چرا چرا نمیشه به جواب رسید؟ چرا چرا چرا چرا نمیشه به درستی جواب اطمینان کرد؟مگه تو خدا نیستی؟ مگه تو بزرگترین نیستی؟ مگه تو قادر بر نامقدور نیستی؟ پس بیا و یک بار ندید بگیر و راه بده. خط بده. برنامه بده. دادی؟ نشونم بده. جلومه؟ برام بخونش. داری میخونی؟ چرا پس من نمیشنوم؟ چراااااااااا؟؟ عادلی؟ رئوفی؟ آره. میدونم. ولی... ولی میدونی داره میلرزه. ستون هام رو میگم. ستون های ایمانم. به خاطر این همه مجهولاتی که تنها جوابش ایمانه. یه ایمان از جنس خودت. از جنس بیکرانه های نامعلوم. بیا و برای یک بار هم که شده به رخم بکش. بیا و برای یک بار هم که شده پرده ها رو کنار بزن. باور کن من همون انسان خودتم. همون که با خاک و آب صورت کردی. یادته؟ پس بیا برای یک بار هم شده با بندت بدون حجاب حرف بزن. بیا...بیا با بندت راهت باش. بیا...بیا با من قدم بزن...
" با تو دارد گفت و گو شوریده مستی.
- مستم و دانم که هستم من-
ای همه هستی ز تو ، آیا تو هم هستی؟ >اخوان< "