گذران زندگی با افزایش طول عمر همراهه . مثل یه تابع همانی. هر متغیری رو به تابع مون بدیم جواب ثابته. چه از فرصت هامون خوب استفاده کنیم چه بد ، این لحظات میگذرن. چه به جنگ بریم و برای آزادی بجنگیم و چه خونه بشینیم وتلویزیون ببینیم بالاخره نوبت ما هم سر خواهد رسید. بالاخره ما هم توی اون عمق 2 متری غذای کرم ها خواهیم شد. ولی مطمئنن همه ما لحظاتی رو داشتیم که از زندگیمون به یادگار داریم. یه یادگاری برای زمان تنهایی. برای اون زمان های فشار. یه لحظاتی رو داشتیم که ساعت ها طول کشیده ولی برای ما یک ثانیه بوده. مثل دیدار غیر منتظره یه دوست مثل خوابیدن روی پاهای مادر . ولی.. ولی عمرشون تموم شده. عمر لحظاتمون تموم شده. اون آدم ها اون لحظات با خودکار روی صفحات دفتر زندگیمون نوشته شدن. نمیشه پاکشون کرد. فقط میشه روشونو پوشاند. ولی خب خودمون که میفهمیم اونجا ، جای اسم چه کسی بوده. بعضی از لحظه ها هم هستن که یک ثانیه طول میکشن ولی انگار زمان داره کش میاد. اون قدر کش میاد که بند صبر تو رو پاره کنه و شروع کنی به فریاد زدن. مثل انتظار مثل نشستن روی یک بخاری داغ. این لحظات این آدم ها ، ذهن رو فشار میدن. مثل یه مداد نوک تیزن که دارن رو صفحات عمرتو خط خطی میکنن . هی دارن فشار میدن تا ورقه پاره شه ، ولی نمیتونن. پاکشون کن. اره دلمون دیگه اونقدر صاف نمیشه که بود ولی لااقل میفهمیم که جوابمون اشتباه بوده. زندگی ما ها مثل یه جدول سودوکو ه. بعضی از عدد ها چاپ شدن. اگه دست روشون بزاری یا بخوای پاکشون کنی داری قوانین رو تغییر میدی ولی بقیه مربع ها سفیده. خالیه. منتظر جوابه. یادت نره، اشتباه مجازه، ولی وقت کمه.. خیلی کم....
بعضی اوقات آدم یه صدا هایی رو میشنوه که براش حکم یه فریاد رو پیدا میکنه، برای بیدار شدن. یا حکم یه چراق سبز برای حرکت. دیشب خوابم نمیبرد. شاید به خاطر اینکه ظهر خیلی خوابیدم یا شاید بخاطر اون حس عذاب وجدانی که آدم برای نخوندن درسش پیدا میکنه اونم زمان امتحانات. نمیدونم. خوابم نمیبرد. هوا گرم بود. پنجره رو باز کردم. هی غلت میزدم تا شاید این بی خوابی از سرم بپره. پتو دورم پیچیده شده بود. کلافه شده بودم. پتو رو از خودم باز کردم و پرت کردم رو زمین. طاق باز خوابیدم و به سقف تیره اتاقم نگاه کردم. یه سکون. یه لحظه. انگار یه نفر دکمه ایست رو زده بود. صدایی نمی اومد. هیچ صدایی. انگار باد هم ایستاده بود و گوش میکرد. یاد < شاه گوش میکند> ایتالو کالوینو افتادم. توی اون تاریکی ، توی اون سکون، توی اون لحظه ی پر سکوت یه صدا اوج میگرفت. تیک تاک تیک تاک... . ترسیدم. دستم رو دراز کردم و ساعت رو میزیم رو برداشتم. ساعت 3 بود. تعجب کردم. هی پسر همین چند دقیقه پیش ساعت 12 بود. نکنه خوابم برده بوده؟ مگه میشه؟شاید بشه. مگه نه اینکه این دنیا یه خوابه. مگه نه اینکه خدا گفته < مردم در خوابند و وقتی بمیرند بیدار میشوند>. به قول حافظ< حالی درون پرده بسی فتنه میرود تا آن زمان که پرده برافتد چه ها کنند>. خندم گرفت. به خودم خندیدم. به شب خندیدم . به این زمان خواب خورشید. به این زمان غفلت از نور.
< آری شب است.
شبی بی رحم و روح آسوده ، اما با سحر نزدیک>...
نمیدونم کی خوابم برد. صبح که پاشدم پرده ها کشیده شده بود و پنجره هنوز باز بود. از تختم که پاشدم و قصد بیرون رفتن از اتاقم رو که کردم ، پام رو جسم سرد لوله مانندی رفت. پایین رو که نگاه کردم. باتری ساعت رومیزیم رو دیدم که زیر پام رفته بود و خود ساعت که چند سانت اون ور تر افتاده بود. دلیل خوابم رو فهمیدم. ثانیه ها. ثانیه ها وایساده بودن...
زندگی چه آرام میگزرد
چه آرام جان میدهد
به چه مقصودی اینگونه است؟
گویی انتظار می کشد..
ولی انتظار چه؟؟
گویی سخنی دارد
در نهان ترین و ژرف ترین ثانیه های خویش
ولی..
ولی چیزی نمیگوید
از ما دلگیر است زندگی...
حسین
امروز به طرز اسفناکی سخت گذشت. از صبح که با اون حال وحوصله بیدار شدم و تا الان که سر درد بدی دارم. موقع برگشتن ،از خیابان سراشیبی شاهین که بالا میامدم ، آفتاب تندی پس گردنم را می سوزاند، پیرهن آستین کوتاه زردی که زیر پیرهن جین آستین بلندم پوشیده بودم خیس عرق شده بود. شلوار کتانم به بدنم چسبیده بود و انگشتان پاهایم از زور راه رفتن در سراشیبی زق زق میکرد. با گام های بلند و سری پایین راه میپیمودم تا شاید این راه ناتمام ، تمام شود ولی به جلو که نگاه می کردم خیابان کش می امد و دراز میشد. کیفم را از کولم برداشتم و شانه هایم را مالیدم. روی نیمکت پارک، که در پیاده رو و زیر درخت چنار بلندی بود نشستم تا در سایه خنک آن کمی استراحت کرده باشم. رمقی برایم نمانده بود. از شدت خستگی به خواب رفتم. خواب که نه ، آن حالت اغما بین خواب و بیداری. نمیدانم چقدر در این حالت بودم ، اصلا هم دوست نداشتم که دوباره بیدار شم. ولی نباید بهش فکر میکردم. نکته اش دقیقا همینه. وقتی خوابی نباید به پاشدن فکر کنی چون بیدار میشی. ولی بیدا شدن ناگریز بود. <حسین ، حسین>. دستی شانه هایم را تکان داد. چشم هایم را باز کردم و معلم جوان هندسه مان را دیدم. < پسر تو با خودت چی کار میکنی؟! اینجا چه جای خوابیدنه دیوانه> ، راست میگفت . نه جای خوبی برای خوابیدن بود و نه من درست خوابیده بودم. کیفم را مثل بچه ها، توی سینه ام بغل کرده بودم و یک وری روی نیمکت دراز کشیده بودم. <پاشو ، پاشو کوچولو، برو خونه . فردا مگه امتحان نداری ؟ خوابتم که کردی . برو بشین خونه بخون. کسی ازت پرسید معلمم کیه نگی میرزایه ها ، آبروم میره!>. با لبخند تلخی پاشدم. خداحافظی کردم و به راهم . ادامه دادم. آفتاب خنک تر شده بود. راه کوتاه تر شد و باد خنکی به صورتم میخورد. با خودم گفتم چی میشد اگه من غریبه بودم و اون من رو نمیشناخت؟ اینطوری میتونستم شاید ساعت ها به همون حالت باشم. ولی وقتی اطرافم رو نگاه کردم دیدم ، نه ، من خیلی زود تر از اونی که فکرشو میکردم بیدار میشدم. دنیا پر از آدم هاییه که ترا بشناسن ، حتی اگر ندونن کی هستی، و تو زمانی که خواب رفتی مثل مامور شکنجه ای که آسایش رو ازت سلب کرده، شونه هات رو تکان بدن و بگن : پاشو.. پاشو غریبه کوچولو...
چشم هایم از زور خستگی ، از زور مطالعه می سوزد. گردنم از زور نیروی ایستای وارد بر تکیه گاه بدنم درد می کند. ولی خوابم نمی برد. ذهنم آرام نیست. قلبم منظم نمیتپد. انگار یه چیزی توش گیر کرده. گلومو میگم. بغض نیست ، درد نیست، فریاد نیست ، یه پاسخه کوتاهه، یه صبر بی موقع ست. یه بخشش بی جاست. نیاز به راه رفتن دارم. ولی راهی نیست. اهمیتی نداره. بی غصه خواهم زیست...
بعضی اوقات با خودم به نتایجی میرسم که شاید اون قدر ها هم مورد اهمیت واقع نشه از نظر دیگران، ولی خب برای من یه محرک قویه. می دونید مثل اولین نگاه یه آدم نابینا به یه بادکنک قرمز. همین قدر بی معنی. همین قدر پوچ ولی پر از امید . حالا چرا قرمز. نمیدونم. اهمیتی هم داره؟ نه. بادکنک بودنش مهمه. امروز داشتم کتاب هندسه رو ورق میزدم . خیلی بی حوصله ، که سرم رو گذاشتم رو دستم و با حسرت به تکه آبی رنگ اسمانی که از پنجره کتابخونه معلوم بود نگاه کردم. یه شعاع نور به موازات پرده کرم رنگ کهنه کتاب خونه رو صورت مرد جوانی افتاده بود که غرق در مطالعه صفحات تایپ شده رو به رویش بود. مرد جوانی بود. شاید دور و بر 25 سال سن داشت. مو هاش به خرمایی میزد یا شاید توی نور این طور به نظر میرسید. یه نوع استرس عجیب داشت. پاهاش به طور عصبی هی تکان میخورد. هر از چند گاهی سرش را پاپین می انداخت و شروع به زمزمه میکرد. تو این حالت که بود سایه کمی رو صورتش می افتاد و گودی زیر چشمش ، ریش نامرتبش ، گونه های افتادش توی ذوق میزد. مثل کسی که چند شب خواب راحت نداشته. وقتی که لپ هاش رو باد میکرد و نفسش رو با فشار از لب های قنچه شدش بیرون میداد ، من و یاد بادکنکی می انداخت که بیش از حد باد شده و داره صدای وز وز اعتراض آمیزی در میاره. شاید این باد کنک هم نیاز به خالی شدن داشت، نیاز به تنظیم شدن. یا شاید نیاز به هوا رفتن و گم شدن. آره، وقتی زندگی برای هر کسی تنگ میشه ، بخت بهش پشت میکنه و تقدیر با قدرت داره اون و به عقب هل میده ، میخاد بپره میخاد پرواز کنه. ولی هیچ کس نمیپره. چون همه دارن به دره زیر پاشون نگاه میکنن و نمیدونن که بال هایی که بهشون دادن ، مانع از سقوطشون میشه. مشگل دقیقا همینه. گاهی.. گاهی به آسمان نگاه کن..
میدونی بعضی اوقات آدم دنبال یه جادس یه جاده طولانی . بدون چاله. برای دویدن. بعضی اوقات آدم یه کوهستان میخاد. برای بالا رفتن از کوهش و تنها بودن روی قلش. برای شنیدن پژواک فریاد خودش. گاهی اوقات آدم یه لیوان چایی میخاد. برای داغ کردن دل سردش . ولی...ولی میدونی ، آخر از همه آدم یه حس میخاد یه حس آرامش برای رام کردن روح سرکشش. و شاید یه همدم. چه واژه جالبی. هم دم. هم نفس ، مگه میشه؟ نمی دونم. اما این و میدونم که دنبالشیم. دختر ها دنبال یه پسر ، پسر ها دنبال یه دختر . و همین طور گشتن دور یه قطر بزرگ به نام زندگی. و به مرکز... راستی مرکزش کجاست؟افلاطون میگفت ، خدا دایره ایست به مرکز همه جا و محیط هیچ جا .و ما همین طور دور میزنیم ، شکست می خوریم و برمی گردیم سر جای اولمون. انگار که اصلا شروع نکردیم ، ولی این اشتباه . ما شروع کردیم یه دایره به مساحت بی نهایت رو ، بازگشتی به عقب نیست. بدبختی اینکه بعضی اوقات فکر می کنم جلو هم نمیریم. یادمه یه جا خوندم < دوست دارم هایی هست که میدونی دروغه ولی قلبت برای باورش داره به عقلت التماس میکنه> . و بعضی اوقات چقدر احساسات پوچ میشن. دارم گام برمیدارم. شاید برای اولین بار نه به سوی جلو . یه جور تلو تلو خوردن برای اینکه از روی پل نیوفتم. یه جور سعی برای دوباره زندگی و ما هنوز داریم می گردیم....