چند روزی است که نمیتونم بنویسم. نمیتونم تمرکز کنم، ولی حالم بد نیست. خیلی آزاد شدم. بگذریم. داستانی خوندم از کتاب خانم عرفان نظر آهاری، که نقل کردنش رو دور از فضیلت ندیدم:

 

"هر بار که میروی، رسیده ای"

پشتش سنگین بود و جاده های دنیا طولانی. میدانست که همیشه جز اندکی از بسیار را نخواهد رفت. آهسته آهسته می خزید، دشوار و کند. و دور ها همیشه دور بود. سنگ پشت تقدیرش را دوست نمیداشت و آن را چون اجباری بر دوش می کشید. پرنده ای در اسمان پر زد ، سبک. و سنگ پشت رو به خدا کرد و گفت: این عدل نیست، این عدل نیست. کاش پشتم را این همه سنگین نمیکرد. من هیچ گاه نمیرسم ، هیچ گاه.

و در لاک سنگی خود خزید ، به نیت نا امیدی. خدا سنگ پشت را از روی زمین بلند کرد. زمین را نشانش داد.کره ای کوچک بود. و گفت : نگاه کن، ابتدا و انتها ندارد. هیچ کس نمیرسد. چون رسیدنی در کار نیست. فقط رفتن است. حتی اگر اندکی. و هر بار که میروی ، رسیده ای. و باور کن آنچه بر دوش توست، تنها لاکی سنگی نیست، تو پاره ای از هستی را بر دوش می کشی، پاره ای از مرا.

خدا سنگ پشت را بر زمین گذاشت. دیگر نه بارش چندان سنگین بود و نه راه ها چندان دور. سنگ پشت به راه افتاد و گفت : رفتن ، حتی اندکی.

و پاره ای از <او> را با عشق بر دوش کشید.


تگ » ×

یه روزایی شاید با خودم فکر میکردم ، که پسر اونقدر ها هم که غر میزنم، کار ها سخت نیست. مگه از ما چه انتظاری دارن. از من چه انتظاری دارن؟درس. دددددد رررررر س س س س س. خب اونقدر ها هم سخت نیست. میدونین منظورم اینکه میشه تحملش کرد.  میشه تحملش کرد بخاطر حس مسئولیت نسبت به پول پدر و نگرانی مادر و کمک های شب امتحانی برادر و غیره. بخاطر همین هست که الان فکر میکنم چه کار ساده ای رو انجام ندادم. چقدر بی فکر عمل کردم. چقدر بچگی کردم.
به قول دوستان: کاش... کاش بیهوده نمی تاختم


تگ » ×