بعضی اوقات با خودم به نتایجی میرسم که شاید اون قدر ها هم مورد اهمیت واقع نشه از نظر دیگران، ولی خب برای من یه محرک قویه. می دونید مثل اولین نگاه یه آدم نابینا به یه بادکنک قرمز. همین قدر بی معنی. همین قدر پوچ ولی پر از امید . حالا چرا قرمز. نمیدونم. اهمیتی هم داره؟ نه. بادکنک بودنش مهمه. امروز داشتم کتاب هندسه رو ورق میزدم . خیلی بی حوصله ، که سرم رو گذاشتم رو دستم و با حسرت به تکه آبی رنگ اسمانی که از پنجره کتابخونه معلوم بود نگاه کردم. یه شعاع نور به موازات پرده کرم رنگ کهنه کتاب خونه رو صورت مرد جوانی افتاده بود که غرق در مطالعه صفحات تایپ شده رو به رویش بود. مرد جوانی بود. شاید دور و بر 25 سال سن داشت. مو هاش به خرمایی میزد یا شاید توی نور این طور به نظر میرسید. یه نوع استرس عجیب داشت. پاهاش به طور عصبی هی تکان میخورد. هر از چند گاهی سرش را پاپین می انداخت و شروع به زمزمه میکرد. تو این حالت که بود سایه کمی رو صورتش می افتاد و گودی زیر چشمش ، ریش نامرتبش ، گونه های افتادش توی ذوق میزد. مثل کسی که چند شب خواب راحت نداشته. وقتی که لپ هاش رو باد میکرد و نفسش رو با فشار از لب های قنچه شدش بیرون میداد ، من و یاد بادکنکی می انداخت که بیش از حد باد شده و داره صدای وز وز اعتراض آمیزی در میاره. شاید این باد کنک هم نیاز به خالی شدن داشت، نیاز به تنظیم شدن. یا شاید نیاز به هوا رفتن و گم شدن. آره، وقتی زندگی برای هر کسی تنگ میشه ، بخت بهش پشت میکنه و تقدیر با قدرت داره اون و به عقب هل میده ، میخاد بپره میخاد پرواز کنه. ولی هیچ کس نمیپره. چون همه دارن به دره زیر پاشون نگاه میکنن و نمیدونن که بال هایی که بهشون دادن ، مانع از سقوطشون میشه. مشگل دقیقا همینه. گاهی.. گاهی به آسمان نگاه کن..
میدونی بعضی اوقات آدم دنبال یه جادس یه جاده طولانی . بدون چاله. برای دویدن. بعضی اوقات آدم یه کوهستان میخاد. برای بالا رفتن از کوهش و تنها بودن روی قلش. برای شنیدن پژواک فریاد خودش. گاهی اوقات آدم یه لیوان چایی میخاد. برای داغ کردن دل سردش . ولی...ولی میدونی ، آخر از همه آدم یه حس میخاد یه حس آرامش برای رام کردن روح سرکشش. و شاید یه همدم. چه واژه جالبی. هم دم. هم نفس ، مگه میشه؟ نمی دونم. اما این و میدونم که دنبالشیم. دختر ها دنبال یه پسر ، پسر ها دنبال یه دختر . و همین طور گشتن دور یه قطر بزرگ به نام زندگی. و به مرکز... راستی مرکزش کجاست؟افلاطون میگفت ، خدا دایره ایست به مرکز همه جا و محیط هیچ جا .و ما همین طور دور میزنیم ، شکست می خوریم و برمی گردیم سر جای اولمون. انگار که اصلا شروع نکردیم ، ولی این اشتباه . ما شروع کردیم یه دایره به مساحت بی نهایت رو ، بازگشتی به عقب نیست. بدبختی اینکه بعضی اوقات فکر می کنم جلو هم نمیریم. یادمه یه جا خوندم < دوست دارم هایی هست که میدونی دروغه ولی قلبت برای باورش داره به عقلت التماس میکنه> . و بعضی اوقات چقدر احساسات پوچ میشن. دارم گام برمیدارم. شاید برای اولین بار نه به سوی جلو . یه جور تلو تلو خوردن برای اینکه از روی پل نیوفتم. یه جور سعی برای دوباره زندگی و ما هنوز داریم می گردیم....