یه چند وقتیه که دستم به نوشتن نمیاد. زندگی ست دیگر. جای کار نمیگزارد برای روحی گرفتار در بند ادمیت..


تگ » ×

حتمن حتمن حتمن حتمن حتمن

امروز به کسی بگویید که دوستش دارید....


تگ » ×

دنیای جالبی داریم . پره از حسرت. پره از نرسیدن ها. همیشه اون چیز هایی که دوست داریم برای کسایی که نمیدونن چی دارن و نمی دونیم اون چیز هایی که خودمون هم داریم برای کسای دیگه ارزوئه. هیچ وقت به اون چیز هایی که میخوایم نمیرسیم. هیچ وقت راضی نیستیم هیچ وقت هیچ چیز کامل نبوده و نخواهد بود. تو با این همه عدلت . این همه بزرگیت وقتی داشتی این دنیا رو سامان میدادی به چی فکر میکردی؟ چرا همش ازمایش ، چرا همش دوری؟ مگه تو خداااااااا نیستیییییییییی؟؟؟؟؟؟؟؟

نمیدانی خدایت کیست

و از شوق غروب بودنم هر روز

مثل یک اهنگر خسته

در و دیوار دنیا را

به تنهایی نمیسازی

و انگار هر قدم از پای عشقم دور ماندم

با خودم گفتم... خدایت کیست... خدایت کیست...

 

 

 


تگ » ×

خدا رو شکر. خدا را سپاس. منت خدا را باری تعالی. اره، ممنونتم . دیدی ، شنیدی، بخشیدی، گرفتی. ولی میدونی، نشونم ندادی. به رخم نکشیدی. به خاطر همینه که رحمانی، درسته؟ به خاطر همینه که روئوفی؟ دوست دارم هرچه قدر هم که بد باشم، دوست دارم هرچه قدرم که دوری بکنم، دوست دارم هرچه قدرم که ناسپاس باشم. من یه بچم. یه گناهکارم. نه علی(ع) ام که از خوفت به لرز بیوفتم نه سجادم (ع) که سر از سجودت بر ندارم نه حسینم (ع) که جان بر کف نهم از برایت. نه عباسم (ع) که دست دهم از برای ایمانم ، نه جوادم (ع) که صبر کنم از برای بزرگی ات نه صادق (ع) ام که سر به بالای گنبنده علم سراییده باشم ،  اری این منم .پست و خار و رسوا. نه توانی برای ایسادگی دارم نه زمانی برای جبران. من فقط تو را دارم در این وانفسای روزگار در این شوره زار گناه.

هر که امد بار خود را بست و رفت.

ما همان بدبخت و خوار و بی نصیب.

زآن چه حاصل ، جز دروغ و جز دروغ؟

زین چه حاصل جز فریب و جز فریب؟ >اخوان<


تگ » ×

یه روزایی هست برای خوشحالی. برای لذت بردن برای تفریح. برای خودمون.

لازمه که بیشتر ببینیمشون.

ضروریه که پیداشون کنیم.

بگرد دنبالش...


تگ » ×

خانوم ها و اقایان، وقتشه. الان زمانش رسیده. باید تغییر کرد. باید شروع کرد. باید شجاع بود. بالاخره که یه روز باید این راه رو پیمود، پس چه بهتر که الان باشه. میدونی چرا باید  یه روز این راه رو بری ؟ به دور و اطرافت نگاه کن. به ادما نگاه کن. مثل خودت میبینی؟ شباهتی بین تو و بغل دستیت وجود داره؟ معلومه که وجود دار. گوش ها، چشمها، بینی. زبان . ... ومیدونی نباید به این شباهت ها راضی بود. باید شباهت ها بیشتر باشه. باید بیشتر زندگی کرد. باید بیشتر بود. خواهش میکنم ، خواهش میکنم. بیاین. بیاین تغییر کنیم. برای اینکه بیشتر با هم باشیم...


تگ » ×

پشت هر اتفاقی دلیلی نهفته رفیق. ایمان داشته باش


تگ » ×

به شانس اعتقادی ندارم ولی به تقدیر، چرا. به دست تقدیر اعتقدی ندارم ولی به موقعیت سنجیش ، چرا. از صفر شروع میکنم. از یه نقطه کور ، از یه خیابان تاریک ، بدون چراغ ،برای قدم زدن. بدون ترس، برای نفس کشیدن. بدون انسان برای قضاوت کردن . ما ها، همه از یک خیابان شروع میکنیم. هیچ وقت تهش معلوم نیست. هیچ وقت نمیشه درباره کاری و یا اتفاقی که در اینده میوفته تصمیم قطعی گرفت. فکر کردن به مقصد نهایی فقط باعث میشه ما حس خوب پیدا کنیم برای ادامه مسیر یا حس ناامیدی برای رهایی. موضوع سر حس ه. نه ریسک . نه آینده بینی. توی یه لاین شروع به حرکت می کنیم. با ترس حواسمون رو به آینه جلو میدیم ، که نکنه یه نفر مارو دیده باشه ، نکنه یه نفر بخاد از ما جلو بزنه. نکنه یه نفر بفهمه این ماییم. نه، الان وقت دونستن بقیه نیست . الان وقت تصمیمه. الان وقت انتخابه. از کدوم راه باید رفت؟ عشق؟ نگاه؟ عقل؟از من بپرس. من راهشو بلدم. از عشق نرو. جادش از همه تاریک تره، ولی توش امید موج میزنه. توش یه نور سیاهی هست که تو رو به ادامه مسیر امیدوار میکنه.میخای بری؟ اشکال نداره .ولی این و بدون فقط یه خروجی داره. یه خروجی مال رو. با  ماشین نمیشه رفت. مستقیم که بری به یه پل معلق میرسی. احتمال زندگی بستگی به وزن ناامیدیت داره. اگه بیفتی... دیگه راهی نیست. نه اینکه بمیریا ، نه ، احساساتت تموم میشه. از عقل هم نرو . راه به جایی نداره. یه جاده مستقیمه.تا ابد تا بیکران. خروجی نداره. ولی فرعی ، چرا. پره از فرعی . میدونی چرا؟ چون هیچ کدوم از فرعی ها پاسخ سوال دلت نیست. بخاطر همین هم،بیشتر باید دور بزنی. این فرعی ها رو برای رسیدن به مقصد نساختن. برای قدم زدنه. برای گم شدنه. نگاه هم راه خوبی نیست. سنگلاخه، خشکه. حوصلت رو سر میبره. خروجیش اون ور ، خروجیه عشقه. اون ور پل معلقه. اگه بتونی رد شی تازه میوفتی تو خیابان عشق. یه رازی رو بهت بگم؟ نگاه و عقل ته تهشون عشقه. ولی جنسش فرق میکنه. دیگه راهی نمونده؟..... نه صبر کم. یه راهی هست. یادت میاد که از چه جاده ای شروع کردی؟ نه نه به من نگوو. فقط یادت نره کنار همه جاده ها مثل این یه کافه هست. برو تو و یه چای پر رنگ سفارش بده. بهت قول میدم اثر میکنه. این تنها راه رهاییه.

تو چی؟ تو برا چی اینجایی؟ تو کدوم را و انتخاب کردی؟

- عشق. من عشق رو انتخاب کردم

بهش رسیدی؟

- نه. من... من سقوط کردم. من از پل افتادم.

پس چطوری برگشتی؟

- دستم رو گرفت. کافه چی نزاشت بیوفتم.

ولی....

- سوال دیگه بسه .برو . برو تو. خدا خیلی وقته که منتظرته...


تگ » ×

مسئله ، زمانه. مسئله ، راه. مسئله ، انتخابه. مسئله ، بینش. مسئله، زاویه دیده. مسئله ، حس گنگ نا امیدیه. مسئله ، حس مقدس درده. درد. درررررد. تو زندگی ما ها همیشه یه نقطه حساس وجود داره. یه نقطه که با دست گذاشتن روش یا لگد مال شدنش درد زیادی زندگی مون رو میگیره. یه نقطه که وقتی تو جنگ زندگی تهدید میشه، انسان با حس شکست، حس ترس ، دست هاش رو بالا میبره و زانو هاش رو به زمین میزنه. مسئله طرز نگاه ما به مسئلمونه.مسئله ، مشگل نیست. مسئله ، پایان کار نیست. وقتی درباره زندگی حرف میزنیم، مسئله ، یه ظرفه. مسئله مثل اون بستر رودخانه ای میشه که زمان آبشه و زندگی آبرفت ش. اینکه کجا ته نشین میشه خیلی مهمه ولی مسئله ما نیست. مسئله ما جمع شدن آبرفته. مسئله ما راهیه که در طول زندگی انتخاب میکنیم بر اساس معیار هامون. بر اساس احساساتمون. بر اساس موقعیتمون. بیاین بهتر نگاه کنیم. اول صبح رو یادته؟ الان ساعت ها ازش گذشته. الان اون لحظات صبح گاهی جزء گذشته ما حساب میشن. مسئله ما بودنه. بودن در لحظات صبح گاهی. بودن در موقعیتی به نام خواب در محلی به اسم تخت خواب و در زمانی به عنوان خواب. منظورم خیلی سادس. این ما بودیم که انتخاب کردیم باشیم ؛ در اون لحظه در اون مکان. ولی بودنمون در ظرف زمان رو چی؟ اون رو ما انتخاب نکردیم. مسئله اینکه ، مسائل ما مثل خودمون فنا پذیره. مثل خودمون یه روزی از یاد میره. نقاط حساس زندگیمون مثل خودمون یه روزی با خاک پر میشه. فکر کردن به آینده شاید یه اصل مهم برای بقا باشه ولی برای اعتماد، یکی از بدترین دوستان ماست. یادمون نره که آینده یه روزی برامون گذشته میشه. الان رو باید دید. تو هستی. الان در این موقعیت در این لحظه. پس مسئله این است. بودن یا نبودن....


تگ » ×

می دانی؟

حرف ها دارم.

زمزمه میکنم.

می شنوی؟

- میدانم ، دلی تنگ در سینه داری

رودهایت

خشکیده اند.

باد زوره کشان

پاره های قلبت را

می برد...

می برد و

میدانی؟ انها را به امانت می برد.

آخر

باید آنهارا را بکارد

تا دوباره جوانه زند

آری فرزندم

صبر کن ،

بهار با خود

قلبی دیگر

برایت میاورد.

 

حسین


تگ » ×

صفحه قبل 1 2 3 4 صفحه بعد